زهرا مهاجری :اولین چیزی که بعد از وارد شدن به مرکز توانبخشی و مراقبت روزانه قاصدک نظرم را جلب می کند، نقاشی ها و کاردستی هاییست که به دیوارها چسبانده شده اند. اگر ندانی مرکز قاصدک مخصوص نگهداری و آموزش و مراقبت از کهنسالان مبتلا به آلزایمر است، فکر می کنی وارد مهدکودک شده ای. همه ی دیوارها پرشده اند از خلاقیت های دستی. نقاشی با مدادرنگی و آبرنگ، کارهای دستی با کاغذ رنگی، خمیر، سفال و کلاژ...
از درون سالن اصلی، صدای موسیقی آرام و ملایمی به گوش می رسد. قبل از این که وارد سالن شوم، مردی بلندقد، حدودا 55 ساله می آید به سمت در خروجی. آرام راه می رود و زل زده است به در. هنوز به در نرسیده که مرد جوان سفیدپوشی خودش را به او می رساند و می گوید: آقای میم نمی آیی با هم ورزش کنیم استاد؟ به آقای میم نمی آمد آلزایمر داشته باشد. یعنی اگر آلزایمر را بیماری دوره ی کهنسالی بدانیم، آقای میم تا کهنسالی فاصله ی زیادی دارد. بعدا که پرس و جو می کنم می فهمم یکی از عوامل ابتلا به این بیماری ضربه های مغزیست و آقای میم که تا مدتی قبل استاد دانشگاه هم بوده، به خاطر تصادف و ضربه مغزی گرفتار این بیماری لاعلاج شده؛ آن هم به این زودی و در این سن.
داخل سالن اصلی می شوم. چند سالمند، حدود ده -پانزده نفر دور تا دور اتاق، روی مبل های راحتی نشسته اند و به موسیقی گوش می دهند. مددیار جوان در حال پرتاب کردن توپ به تک تک سالمندهاست. هر کدامشان باید توپ را بگیرند و دوباره به مددیار پس دهند. هر کدام که نتوانند توپ را بگیرند، مددیار دوباره و سه باره تلاش می کند تا بالاخره سالمند توپ را در هوا بقاپد و بتواند بازگرداندش. در همان سالن بزرگ، چند اتاق فرعی وجود دارد. اتاقهایی که هر کدام مخصوص یک چیزند؛ یکی مخصوص استراحت، یکی مخصوص برگزاری کارگاه های آموزشی، یکی مخصوص غذا و ...
بعضی از سالمندها واکنش های بهتری در برابر بازی با توپ نشان می دهند و شادند ولی بعضی هایشان ساکتند و ورزش و بازی نتوانسته غم تلنبار شده در چشمانشان را بپوشاند.
همه ی مددجویانی که اینجایند، از بیماری آلزایمر رنج می برند. بیماری ای که به گفته ی کارشناسان، کشنده نیست ولی می تواند خود بیمار و خانواده اش را به مرگ تدریجی دچار کند.