در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
اون روزا سایه اش این قدر بزرگ بود که وقتی بلند می شد همه چیز رو فرا می گرفت ولی امروز لرزش دستهایش در امتداد عصای چوبی اش جغرافیای دردهایش را روایت می کند.
تارهای موی سفیدش زیر روسری رنگی اش نیمه پنهان است، پیرهن سبز رنگ بلندی به تن دارد و مدام دستان پینه بسته اش را به هم می زند.

