یکی از سالمندان کهریزک، خانمی است به نام منبره شعاع که شعر گفتن را در آسایشگاه شروع کرده است. منیره شعاع را 15 سال پیش فرزندانش به دلیل معلولیت ناشی از سکته مغزی به کهریزک سپردند. او دیپلمه ادبی سابق است.
با اندام کوچک، نظیف و موقر روی ویلچرش نشسته و با خوشرویی از ما استقبال میکند. میگوید 4 تا بچه دارد، سه پسر و یک دختر. پسر بزرگش خارج از کشور است و کوچکترین پسرش هم فوت شده است. میگوید: «دیروز یک سال شد که از من دور شده است.» دخترش دکترای ادبیات دارد و پسرهایش کارشناس ارشد و مهندس هستند.
میگوید: «اینجا از خانهام برای من بهتر است. من میتوانستم پیش پسرم بمانم اما نمیخواستم زیر بار منت باشم که هر کجا بخواهند بروند بگویند مادر را چه کنیم، اینجا احترام من محفوظ است و اگر هم روزی به مرخصی بروم، با احترام میروم و برمیگردم.»
خانم شعاع در تنهایی آسایشگاه شاعر شده است. می گوید: «من رنجها و غمهایم را به صورت اشعاری که از روح و قلبم بیرون میآمد نوشتم و به صورت کتابی منتشر کردم. اسم کتاب من غم تنهایی است.» اشعار او مورد استقبال و تشویق قرار گرفته
از او میخواهم یکی از شعرهایش را بخواند. میگوید: «شعر تنهاییام را برایتان میخوانم، اولین شعر کتابم است.» و شروع به خواندن میکند، صدایش به سختی شنیده میشود، خصوصاً که در بیتهای آخر، بغض هم به آن اضافه میشود.
دستهایم چه پیر و فرتوتاند
دست، نه! دستههای تابوتاند
روزی این دستها جوان بودند
نازک و نرم و مهربان بودند
مانده امروز از آن همه پاکی
زان همه چیرگی و چالاکی
پوستی تیره و چروکیده
استخوانی تکیده، پوسیده
شده نشخوارِ یادها، کارم
خویش را این چنین میآزارم
گاه زین پیر مانده در زندان
یاد کی میکنند فرزندان
گاهی از من سراغ میگیرند
لیک اما ز دیدنم سیرند
سرد و نامهربان و ناهنجار
رفع تکلیف میکنند انگار
چه کنم درد من نمیدانند
خواهش جان من نمیخوانند ...