خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)
خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)

خوش خیال کاغذی

دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطره‌ات طلاست
یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟
عاشقم.. با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت: ازدواج اشک و دستمال کاغذی!؟
تو چقدر ساده‌ای خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما، تو مچاله می‌شوی
چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی
پس برو و بی‌خیال باش
عاشقی کجاست؟ تو فقط دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید خون درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکه‌ای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود دانه‌های اشک کاشت.

عرفان نظرآهاری

جای توخالیست


برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست 
گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست 

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک 
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست 

شمع

وفای شمع

وفای شمع

مردم از درد نمی‌آیی به بالینم هنوز 
مرگ خود می‌بینم و رویت نمی‌بینم هنوز 

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم 
شمع را نازم که می‌گرید به بالینم هنوز 

زنجرعشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز می‌گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمده‌ام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.

وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بوده‌ام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً می‌خواهی بدهی‌ات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.

چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بی‌توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار  را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود: “شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بوده‌ام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر می‌خواهی بدهی‌ات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.”

همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر می‌کرد به شوهرش گفت: ”دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه..”

کبوتر


وقتی یک کبوتر با کلاغ ها معاشرت می کند، پرهایش سفید می ماند اما قلبش سیاه

می شود؛ دوست داشتن کسی که لیاقت ندارد اسراف محبت است.

کبوتر من! تو آزادی که با هر کس دوست داری معاشرت کنی. تو آزادی که به هر کجا

می خواهی پر بکشی.

کبوتر من! می دانم که شوق سر در آوردن از اسرار این جهان پهناور و مرموز در وجودت بیداد

می کند؛

 می دانم که چشم های خوشگلت از دیدن سیر نمی شود.

می دانم که اهل معاشرتی، خوش مشربی، شوخی، شیرینی و اهل گشت و گذار.

خوب خوب می شناسمت و بیشتر از آن چه فکر کنی، می فهممت.

کبوتر قشنگ من! تو آزادی هر کجا دوست داری برای خودت آشیانه بسازی؛

 تو آزادی که آشیانه ات را با هر رنگی که می پسندی، بیارایی.

تو این اختیار را داری که بخواهی یا نخواهی؛

دوست داشته باشی یا نداشته باشی؛

بمانی یا نمانی؛ بخوانی یا نخوانی اما…

کبوتر ناز من! تو می توانی خدا را بپرستی یا نپرستی؛

تو آزادی که فرشته های آسمان را به آشیانه ات راه بدهی یا ندهی.

اما کبوتر زیبای من! حواست جمع باشد که اگر با کلاغ ها معاشرت کنی قلبت سیاه می شود؛

 قلبت اگر سیاه شود معنایش این است که «مسخ» شده ای؛ یعنی این که دیگر یک کبوتر

نیستی!

بادبادک

مهربانم
دیگر نگران تنهایی من نباش

این روزها
دل خوش به محبت غریبه ای هستم
و فانوسی که گهگاه تو برایم روشن می کنی

بیاندیش به بادبادک های بر باد رفته
و کوکانی که پشت چراغ های قرمز
به جای بادبادک معصومیتشان را به باد می دهند

سمانه گل محمدی


جواب نیش عقرب

جواب نیش عقرب

هندویی عقربی را دید که در آب برای نجات خویش دست و پا میزند..
هندو به قصد کمک دستش را به طرف عقرب دراز کرد؛ اما عقرب تلاش کرد تا نیشش بزند!
با این وجود مرد هنوز تلاش میکرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد؛ اما عقرب دوباره سعی کرد او را نیش بزند!

مردی در آن نزدیکی به او گفت: چرا از نجات عقربی که مدام نیش میزند دست نمیکشی؟!
هندو گفت: عقرب به اقتضای طبیعتش نیش میزند، طبیعت عقرب نیش زدن است و طبیعت من عشق ورزیدن..
چرا باید از طبیعت خود که عشق ورزیدن است فقط به علت این که طبیعت عقرب نیش زدن است دست بکشم؟!

هیچگاه از عشق ورزیدن دست نکش همیشه خوب باش حتی اگر اطرافیانت نیش بزنند!

با تشکر از نعیمه برای ارسال این داستان

یک لیوان شیر

یک لیوان شیر

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمأنینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید به شما بپردازم؟» دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.

دکتر هوارد کلی، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. بلافاصله بلند شد و به سرعت به طرف اطاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد. در اولین نگاه او را شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر کلی گردید.

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد. گوشه صورتحساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه اش را جلب کرد. چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود. آهسته آن را خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است!»

بهانه

هرکس بخواهد کاری را انجام دهد راهش را پیدا می کند، و هر کس نخواهد کاری را انجام دهد ، بهانه اش را.

سالمندان به روایت تصویر

سالمندان به روایت تصویر

کمک مددیاران به آقای علییاری که از کودکی فلج بوده     سالمندان اراک در خانه جدید کنار خانم روانشناس وپرستار شان      آفای عزیزی تنها در منزل نو