خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)
خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)

داستان

  1. روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری میکرد، باد به خورشید می گفت که من از تو قویتر هستم، خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم، خب حالا چه طوری؟

    دیدند مردی در حال عبور بود که کتی به تن داشت. باد گفت که من میتوانم کت آن مرد را از تنش در بیاورم، خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید، با تمام قدرتی که داشت به زیر کت این مرد می ک...وبید، در این هنگام مرد که دید نزدیک است کتش را از دست بدهد، دکمه های آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محکم چسبید.

    باد هر چه کرد نتوانست کت مرد را از تنش بیرون بیاورد و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت: عجب آدم سرسختی بود، هر چه تلاش کردم موفق نشدم، مطمئن هستم که تو هم نمی توانی.

    خورشید گفت تلاشم را می کنم و شروع کرد به تابیدن، پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد. مرد که تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعی در حفظ کت خود داشت دید که ناگهان هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست، دید از آن باد خبری نیست، احساس آرامش و امنیت کرد.

    با تابش مدام و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود. به آرامی کت را از تن بدر آورد و به روی دستانش قرار داد.

    باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر عشق و محبت که بی منت به دیگران پرتوهای خویش را می بخشد بسیار از او که می خواست به زور کاری را به انجام برساند قویتر است

مادر

  1. دکتری برای خواستگاری دختری رفت ولی دختر او را رد کرد و گفت به شرطی قبول میکنم که مادرت به عروسی نیاید

    آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت: در سن یک سالگی پدرم مرد ومادرم برا اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خونه های مردم رخت و لباس میشست

    حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است نه فقط این بلکه این گذشته مادرم مرا... خجالت زده کرده است به نظرتان چکار کنم

    استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا و بهت میگم چکار کنی

    و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد ولی با حوصله دستای مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود انجام داد زیرا اولین بار بود که دستان مامانش درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده وتماما تاول زده و ترک برداشته اند را دید

    طوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد.

    پس از شستن دستان مادرش نتونست تا فردا صبر کند و همون موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:

    ممنونم که راه درست را بهم نشون دادی من مادرم را به امروزم نمیفروشم چون اون زندگی را برای آینده من تباه کرد . . 

داستان

  1. پیرزن با تقوایی در خواب،خدا را دید و به او گفت :

    (( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه ی من می شوی ؟ )) خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت . پیرزن از خواب بیدار شد و با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه... خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد،در خانه به صدا در آمد . پیر زن با عجله به طرف در رفت.آن را باز کرد. پیر مرد فقیری بود . پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد. پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد،باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید،از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت. نزدیک غروب،بار دیگر،در خانه به صدا در آمد . این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد . پیرزن که خیلی عصبانی شده بود،با داد و فریاد،پیرزن را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب، بار دیگر خدا را دید . پیرزن با ناراحتی کفت: (( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟)) خدا جواب داد : )) بله.من سه بار آمدم و تو هر سه بار، در را به رویم بستی(( !!!

    همه شب،نماز خواندن،همه روز،روزه رفتن همه ساله از پی حج،سفر حجاز کردن به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد که به روی ناامیدی،در بسته باز کردن
    "شیخ بهایی"
    ..............

داستان

  1. داستان آخر شب ...

    مردی دیروقت ‚ خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.
    - سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم ؟
    بله حتماً.چه سئوالی؟
    - بابا ! شما برای هرساعت کار چقدر پول می گیرید؟
    مرد با ناراحتی پاسخ داد: این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سئوالی میکنی؟
    - فقط میخواهم بدانم.
     
ادامه مطلب ...

آیات قرآن مجید


هرچه از خوبی و نیکی در این دنیا برای خود پیش می فرستید در نزد خداوند در روز قیامت خواهید یافت. (قرآن کریم - سوره بقره - آیه 110)  

احسان ونیکوکاری

مهم ترین جزء ایمان

احسان و نیکوکاری، یکی از اصول اساسی ارزش ها در جامعه اسلامی است. براین اساس، خداوند در قرآن همگان را به انجام آن فرمان داده و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله این آیه را جامع همه ارزش ها دانسته است. مرحوم علامه طباطبایی رحمه الله نیز می نویسد: «احسان، یعنی نفع و نیکی رساندن به دیگران، بدون انتظار پاداش متقابل و جبران نیکی؛ به گونه ای که در نیکی فزون تر و شایسته تر عمل کرده و در بدی در مرتبه ای پایین تر پاسخ دهد، یا اینکه به دیگران خدمت کند بی آنکه در انتظار پاداش باشد». آنچه از آیات قرآن به دست می آید این است که احسان، نوعی گذشت از حق شخصی و ایثار است. به همین دلیل مولای متقیان، علی علیه السلام می فرماید: «مهم ترین جزء ایمان، احسان به مردم است.»

  ادامه مطلب ...

کمک به نیازمندان

رسیدگی به نیازمندان

بیا تا مونس هم، یار هم، غمخوار هم باشیم

انیس جان هم، فرسوده بیمار هم باشیم

شب آید، شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم

شود چون روز، دست و پای هم، در کار هم باشیم

دوای هم، شفای هم، برای هم، فدای هم

دلِ هم، جانِ هم، جانانِ هم، دلدارِ هم باشیم

احسان و مردمداری، اخلاق زیبنده مسلمانی است که می خواهد از الگوهای دینی و ارزش های مکتبی الهام گیرد و زندگی اسلامی را به وجود آورد. مردم، به ویژه گرفتاران و دردمندان، نیازمندِ رسیدگی و کمک اند. پرسیدن از گرفتاری ها و مشکلات دیگران و تلاش در برطرف ساختن آنها، نه تنها دروازه دل ها، بلکه درهای بهشت و رحمت الهی را به روی انسان می گشاید