تا می تونستم منتظرموندم... غریبه ها ی ،خودی آمدند ... مردم نیکوکار ... زنان خیر ... دختران محصل ... برای همه مون جشن تولد گرفتن ...همه چیز آوردند ...از همه چیز...اما ...اما...حیف که گفتنی نیست...
من منتظر توبودم پسرم .....قد یه دنیا دوست دارم...اینجا رو بیشتر از خونه ی واقعیم حتی دوست دارم...بیشتر از همه جای دنیا...شاید یه روز بیایی ...ولی کی میایی .... من به امید دیدن تو زنده ام ... وگرنه باید برم...میدونم دیگه تو این دنیا کاری ندارم ...... چون احساس می کنم حرفی برای گفتن نیست...ولی زندگی همیشه هست...دوستون دارم....همه خیرین ...نیکوکاران ...که به آسایشگاه میان وبه ما سر میزنن ....همه را قد پسرم دوست دارم
همین.