پدر بزرگ بی قرار بود.آن شب آخرین شبی بود که او در کنار ما سپری میکرد.فردا قرار بود پدر،او را به خانه سالمندان ببرد.مادر دیگر نمیخواست او در کنار ما باشد. پدربزرگ حرفی نزد فقط به چهره تک تک ما نگاه کرد.او میخواست پیش ما بماند.ساعت از نیمه شب گذشته بود که پدربزرگ به اتاقش رفت.فردا صبح، هرچه صدایش کردیم از خواب بیدار نشد.او همیشه کنار ماست...