...پادشاهی
در یک شب سرد زمستان
از قصر بیرون رفت,دید نگهبان پیری با لباس اندک نگهبانی می دهد...!!!
به او گفت:
سردت نیست...!!!؟؟؟
نگهبان گفت:
چرا, اما مجبورم طاقت بیارم...!
پادشاه گفت:
به قصرم می روم و یک لباس گرم برایت می آورم...
پادشاه به محض اینکه به قصر رفت,
سرما را فراموش کرد...
فردای آن روز جنازه یخ زده پیرمرد در حوالی قصر پیدا کردند...!!!
در حالی که با خط ناخوانا نوشته بود:
"" من هر شب با همین لباس کم,
طاقت می آوردم,اما وعده لباس گرم تو مرا از پای در آورد... ""