حکایت شده : " زنی درنزد شوهر از مادر شوهر پیرش شکایت کرد وگفت نمی توانم مادرت را تر وخشک کنم باید ازمیان من واو یکی را برگزینی . پسر همسرش را انتخاب کرد و قول داد مادرش را به بیابانی برده ودر آنجا رها کند . آنگاه مادر پیر وناتوان را به دوش کشید و روانه شد . در بیابانی می رفت که ناگهان پایش به سنگی خورد و آخی گفت . مادر نالید : جانم پسرم .قربون پات برم .
گونه ای دیگر : " پسر به خشم آمد و شکم مادر را دریدو قلبش راکند وبه راه افتاد تا قلب را جلو گرگان بیفکند . می رفت که پایش به سنگی خورد وآخی گفت ازقلب صدایی برآمد: « جانم پسرم . قربون پات برم »