خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)
خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)

مصاحبه باسالمند87ساله

جمعه بیست و هفتم خرداد 1390
سلام بنا به تقاضای یکی از هم کلاسیهای محترم متن مصاحبه رو در وبلاگم گذاشتم امیدوارم مورد توجه قرار بگیره!
  
 

یادداشت میدانی

ضمن تشکر از اینکه وقتون را در اختیارم قرار دادید می‌خواستم خواهش کنم کمی از خودتون برام بگین! چی بگم؟ مثلاً اینکه چطور شد که به خانه سالمندان آمدید؟ والا حقیقتش سکته کردم، با امسال حدوداً 12-10 ساله که اینجوریم می‌بینید که نمی‌توانم حرکت کنم البته چند سال اول خوب بودم اما با سکته دوم مغزی که کردم بچه‌هام منو اینجا آوردن. اولا کار خودم رو انجام می‌دادم، با عصا راه می‌رفت ولی یواش یواش از کار افتادم، تو خونه هم نمی‌تونستم کارامو انجام بدم. یعنی خونه کسی نبود به شما برسه؟ چرا، خانونم بود اما اون هم ناخوش بود نمی‌تونست از پس من بربیاید، الان خانم شما در قید حیات هستند؟ یعنی چه؟ یعنی زنده‌اند؟ بله، الحمدالله، شکر خدا سرپاست اما فشارخون داره کمی هم ناخوشه، خانم شما هم اینجا زندگی می‌کنن؟ نه! خدا نکنه خانوم من تو خونه‌ است، بچه‌هام به‌اش می‌رسن. بچه‌ها و خانوم به دیدن شما می‌آین؟ چه موقع‌ها می‌آین؟ هر دو سه ماهه به من سر می‌زنن خانوم که مریضه اما بچه‌ها میان شده که بعضی وقت‌ها به صورت مرخصی به خونه برین؟ نه نمی‌روم.

همین چند وقت پیش عرسی یکی از فامیل‌ها بود بچه‌ها اومدند و خیلی اسرار کردند اما من نرفتم! چرا! دوست ندارم اینطوری خیلی راحتم.

بچه‌هام به نوبت به دیدن من میان. آخه شکر خدا من 4 تا دختر و 4 تا پسر دارم، 10 تا نوه دارم (خنده) ماشاء‌الله، خدا حفظشون کنه. قبل از اینجا بیائید، قبل از بیماری‌تون شما چیکار می‌کردین؟ تو شهرداری کار می‌کردم، پیش خدمتی می‌کردم، چائی می‌ریختم، اتاق‌های کارمندان را تمیز می‌کردم از اینجور کارها، بالاخره هم سال 1359 باز نشسته شدم. بسیار خوب! اوقاتتون رو اینجا چه جوری می‌گذرانید! یعنی چه! یعنی منظورم این که کتاب می‌خوانید، فیلم تماشا می‌کنین و ...

مثکه سواد ندارم، علاقه‌ای هم به تماشای تلویزیون ندارم. همین‌جوری روی تختم می‌شینم و ساعت‌ها به پنجرة روبرو نگاه می‌کنم: حتماً فکر هم می‌کنین؟ میشه بگین به چی؟ (لبخند مشارکت کننده) به هیچ‌چی؟ هیچ‌چی که نمی‌شه!! مثلاً فکر می‌کنم که آدم اگر پیر بشه بدنش سالم باشه خیلی بهتره تا پیر بشه و اینجوری مثل من ساعت‌ها بشینه! قبل‌ها که سالم بودم پارک می‌رفتم فکرش رو بکنین من اداره‌ام یعنی شهرداری توخیابون حسن‌آباد بود. پیاده می‌رفتم و می‌اومدم، بعضی وقت‌ها حتی جمعه‌ها تو پارک قدم می‌زدم اما الان نمی‌تونم.

اگه بخوام چیزی رو از اون طرف اتاق بردارم حتماً باید از خانوم پرستار خواهش کنم تا به من بده. این برای من خیلی وقتها دوست ندارم حتی اینها رو به زحمت بندازم.

رابطتتون با هم اتاقی‌هاتون چطوره؟ البته اینجا که اتاق نیست همه توی سالن جمع‌اند وروی تخت‌هاشون نشستن، اون آقائی که اون طرف‌ترفه، نمی‌توند حرف بزنه، این یکی که بغل دست منه همیشه خوابه، فقط با آقای X بیشتر هم صحبت میشم، میشه بگین بیشتر از چی صحبت می‌کنین بعضی وقت‌ها از قدیم‌ها، صحبت کردن روح می‌خواد. منظورتان چیه؟ یعنی اگر روح اذیت بشه، جسم آدم هم اذیت میشه، حرف زدن هم خوصله می‌خواد. بعضی اوقات نه من، نه آقای X حوصله حرف زدن رو هم نداریم. الان چی؟ نه الان که دارم سعی می‌کنم شما رو از خودم نرنجونم شما از من راضی باشید نریدبگید تو خونه سالمندان یک پیرمرد بداخلاق و بی‌حوصله دیدم... (خنده مشارکت کننده مصاحبه کننده)

خوب بالاخره زندگی تو اینجا چه جوری! آدم دلش تنگ میشه، ذوق و شوق نداره، نمی‌گم، خورد و خوراک هست. دکتر میاید ما رو می‌بینه اما خوب نیست از چه نظر! مثل زندون می‌مونه! واسه من که اینجوریه، اگر می‌تونستم یک کمی راه بروم، می‌رفتم خونه اینجا نمی‌موندم ولی چه کنم که شما لاعلاجیه باید بمونم! پس شما خودتون هم قبول کردید که اینجا بیائین و بمونید؟ والا اول بچه‌هام گفتن. اگر یکی و دوماه بیمارستان بخوابی، خوب میشی، ولی نشدم، بیمارستان هم من رو نگه نداشت و من اینجا اومدم، چاره‌ای هم نبود اگر خونه می‌موندم چون نمی‌تونستن از من مراقبت کنن، آنوقت اونجا هم برام عذاب الیم می‌شد. پس راحتی شدم که بیام خونه سالمندان.

از نظر شما اینجا شبیه به خونه هست؟ (خنده مشارکت کننده) خونه که چه عرض کنم از نظر من لونه هم نیست ماها که هرکدام یک اتاق نداریم، اثاثیه‌اش هم شبیه خونه نیست، البته برای من فرقی نمی‌کنه من که همه‌اش این بالا رو تختم! اما نه خونه یک چیز دیگه هست، صاحب‌ اختیار خیلی از چیزا هستی. خیلی راحتری:

اینجا کارهای شخص خودتون را می‌تونید انجام بدید؟ یعنی چه؟ مثلاً حمام کنید، لباستون را عوض کنید و از این جور کارها!

دستام که سا لمه، اما می‌بینی که از پا فلجم، قادر به راه رفتن نیستم، وقتی هم می‌خوام برم حیاط کارکنان اینجا من رو روی ویلچر می‌زارن و می‌برن خودم که نمی‌تونم! خوب رابطتون با کارکنان اینجا چه جوری؟ بد نیست رابطه من با هیچکس اینجا بد نیست البته من با کسی زیاد همکلام نمیشم مثلاً همین هفته گذشته پسرم به دیدنم اومد به آقای Z گفتم، دیدی پسرم رو.

رو گفت نه کسی نیامده بود به دیدن شما. آقای Z فراموشی داره پس من زیاد نمی‌تونم با اون هم‌کلام بشم.

چون اصلاً یادش نمی‌مونه تا چه برسه گپی بزنیم. زندگی تو اینجا چه حسی داره؟ حس بدبختی، خودم رو می‌گم‌ها، اصلاً خوشبخت نیستم. بارها از خدا خواستم که من رو ببخشه، بیامرز، و ببره، راحتم کنه. چرا؟ زندگی من چه فایده‌ای داره؟ چرا زندگی «سعمه»، حتی نفس کشیدن و .... نه زندگی من الان نعمت که نیست لعنت هم هست خیلی سخته گفتید که بچه‌هاتون دو سه ماه یکبار به دیدن شما میان. اگه چند ماه بگذره و نتونن بیان، شما از اونها گله‌مند نمی‌شین؟ دلتون نمی‌شکنه؟ نه نه خدا نکنه، من می‌دونم که بچه‌ها سرکار هستن و وقت ندارن همیشه برای اونها و همه جونها دعا می‌کنم. بچه‌هامن همه درس خوندن، نمی‌گم خودم بی‌سوادم اما خیلی کار کردم تا بذارم اونها درس بخونن و کاره‌ای بشن. که الحمدالله شدن. می‌خوام درباره خودم از شما سئوال بپرسم. اگر من به سن پیری برسم و شرایط زندگی‌ام طوری بشه که نتوانم تنها تو خونه بمانم آیا توصیه می‌کنین که به خانه سالمندان برم؟ اگر تو خونه مراقب، کسی را داشتین نه هرگز. خونه خیلی خیلی بهتر از اینجاست، من اگر خودم می‌تونستم کارهام را بکنم هیچوقت راضی نمی‌شدم این جورجاها بیایم. اما چه کنم که مصلحت خدا بوده، بنده تقصیر نداره. خدا من رو اینجا انداخته، این کار، کار خود خداست. شده دلتان بگیره و بخواهی با کسی در و دل کنید؟ فراوان، همیشه دلم گرفته، آنوقت چی کار می‌کنین؟ اعصابم خرد میشه، می‌شینم گریه می‌کنم، بعدچی می‌شه! احساس می‌کنم خالی شدم، سبک شدم، آرام می‌شم و باز می‌گم حکمت خداست، شده یک همین موقعی که دلتون گرفته، گریه کردین، بچه‌هاتون برسن گله کنین و به اونها بفهمونین که ناراحتین؟ نه اینقدر عقلم می‌رسه، که بچه‌هام رو ناراحت نکنم، هرگز....اگر از شما بخوام خودتون را تعریف کنین، چی میگید؟ شما چه جور آدمی هستین؟

آدم رو باید در زندگی کسی دیگری، همسایه‌ای، تعریف کنه نه خود آدم. اما من می‌گم درجه دو هستم یعنی نه شخصیت بزرگ، نه شخصیت خیلی کوچک. از نظر رفتاری زود جوش هستم، نمی‌خوام کسی را ناراحت کنم و سعی می‌کنم به همه احترام بگذارم. آدم تنبلی نبودم ولی آلمن بخاطر مریضی‌م نمی‌تونم مثل قدیم‌ها فعالیت کنم، بالاخره من 8 تا بچه بزرگ کردم. خرج زندگی و تحصیل اونها را دادم. ولی الان واقعاً عاجزم از خودم بدم می‌آید اما وقتی بدتر از خودم را اینجا می‌بینم باز خدا را شکر می‌کنم. من که یک چشم دارم و پاهام حرکت ندارن باز هم می‌گم خدا را شکر، خدا را شکر. ساعت خواب و بیداری شما چه جوریه؟

5 بعدازظهر شام می‌خوریم و بعد می‌خوابیم، 6 صبح بیدار می‌شویم و صبحانه می‌خوریم.

خوب از 6 صبح تا 5 بعدازظهر خیلی وقته؟ نه: بله ولی برای من بی‌حرکت هیچ فرقی نمی‌کنه، تنها یک گوشه می‌شینم و فکر می‌کنم! اون وقت‌ها که خونه بودم از تلویزیون چند بار کهریزک را دیدم اما فکر نمی‌کردم که بالاخره من هم مجبور بشم این جور جاها بیام.

رابطه شما با اعضاء خانواده‌تون چطوری بود، الان چطوری هست؟

خوب بود، هست، من آدم خونگری هستم (خنده) البته دیگران باید بگند. اینجا با بقیه سلام و علیک دارم. بعضی اوقات شوخی می‌کنم، بالاخره زندگی می‌گذره، خوش که نمی‌گذره، اما ناعلاجیه چاره‌ای ندارم.

تو این سن از خدا چی می‌خواهی؟ مرگ. البته برای خودم و برای شما و جوانان سلامتی، البته عمر دست خداست. مثلاً آقای y 107 سالشه یک دفعه مرد، من براش فاتحه هم خوندم اما او اومدند سروم وصل کردند زنده شد! (خنده)

مصلحت خداوند دیگه.

هیچ تا حالا شده هوس کنین سری به خونه فک و فامیل بزنین؟ روحیتون را بهتر کنین (خنده) ای بابا! اصلاً من به اینا فکر نمی‌کنم از خودم دست کشیدم. فقط منتظر مردن هستم زندگی الان من با مردن یکیه. وقتی آدم نتونه راه بره کارهاشو خودش انجام بده، دیگه زندگی معنی نداره، یک لیوان آب از اون طرف اتاق نمی‌تونم برم بردارم و بخورم این شد زندگی!! فایده‌اش چیه؟ الان به من بگن اون ساختمان چند طبقه نوساز که از حیاط خانه سالمندان می‌بینین مال تو!

اصلاً برام مهم نیست، به دردم نمی‌خوره، واسه من بدن سالم نمیشه! تا حالا 30 میلیون اینجا دادم. تو رو خدا قدر جوونیتون را بدونین، الان من اینجا احساس افسردگی می‌کنم، سر تا پا افسرده‌ام، اما نمی‌خوام شما رو ناراحت کنم. آیا صحبتی در این که بخواهین بگین؟ که من سئوال نپرسیدم شد؟ گفتنی‌ها گفته شد امیدوارم که شما سلامت باشید و موفق. من هم از شما دوباره برای این گفتگو تشکر می‌کنم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد