خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)
خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)

درددل یک مراقبت کننده

درد و دل یک مراقبت کننده

پیرزن به همراه همسرش روی نیمکت کنار سالن نشسته بود. بی جهت می خندید،بی جهت عصبانی می شد و بی جهت فریاد می کشید.همسرش مدام سعی داشت او را آرام کند.بعد از مدتی که آرام می شد زیرلب کلمات نامربوط و نامفهومی ادا می کرد و بعد ناگهان شروع می کرد به قدم زدن.بی هدف این سو و آن سو می رفت گویی به دنبال چیزی می گشت ( شاید دنبال حافظه ازدست رفته اش بود.)

  

پرستار آرام زیر بغلش را گرفت تا او را به بخش مراقبت روزانه هدایت کند اما هرچه به او می گفت بیابرویم سرجایش محکم ایستاده بود و دیگر حرکت نمی کرد.بالاخره بعد از مدتی پرستار با هزار بدبختی او را تا جلوی در اتاق آورد.حال هرچه به او می گفت : کفشهایت را در بیاور پیرزن متوجه منظور پرستار نمی شد شاید او حتی فراموش کرده که کلمه کفش به چه معنی است؟ بالاخره پرستار با کمک همسر پیرزن کفشهای او را از پایش درآورده و او را به داخل اتاق بردند.آنجا هم مدتی تلاش کردند تا توانستند او را متوجه سازند که چطور باید روی مبل بنشیند.

بعد از اینکه پرستارمسئولیت مراقبت از پیرزن را به عهده گرفت از همسرش که خود سالمند بود و نیازمند مراقبت خواستم  کمی از وقتش را به من بدهد .         

او که چهره ای آرام و صبور داشت پذیرفت و مشغول به صحبت شد: سه فرزند داریم بچه هایم را مثل گل بزرگ کرد . اما کمی مکث کرد شاید می خواست بغضی که گلویش را می فشرد فرو دهد . سپس ادامه داد یکی پروفسور شده و در آمریکا زندگی می کند . یکی استاد دانشگاه است و دیگری جراح قلب . تا این بچه ها به اینجا برسند او از جان مایه گذاشت  اما حالا که باید از به ثمر رسیدن میوه های زندگیش لذت ببرد حتی آنها را نمی شناسد و حتی محبت آنها را درک نمی کند. اینجا بود که عینکش را برداشت و قطرات اشکی را که به سختی تا حالا مانع از خروج آنها از چشمان کم فروغش شده بود را با دستمال پاک کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد