خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)
خانه سالمندان محسنی اراک    (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

خانه سالمندان محسنی اراک (انجمن آلزایمراستان مرکزی)

گزارش ازانجمن آلزایمرخیریه امام جواد(ع) استان مرکزی حامی سالمندان آلزایمری ،بیماران روانی مزمن ،فرزندان بی سرپرست دختروپسر(ایتام)

خاطره سالمندان ....من راتنها ....


قسمت اول

  

امشب شب بزرگی برای من است؛ چون تا چند ساعت دیگر به مناسبت شب یلدا، همه فرزندانم در خانه باغم جمع می شوند. از صبح که از خواب بیدار شدم، یک ریز کار کردم تا همه جا را تمیز کنم. حیات راجارو زدم، آب استخر را عوض کردم و به درختان و گل های باغچه سر و صفایی دادم بعد هم به بیرون از خانه رفتم تا برای خرید میوه و آجیل و شیرینی و یک شام عالی و بی نظیر به بهترین رستوران شهر سفا رش دهم. با وجود این اصلاً خسته نیستم. به ساعتم نگاه کردم، عدد 6 را نشان می داد. دیگر کاری برای انجام دادن نمانده بود. تنها کارم انتظار کشیدن است و بس. بعد از حدود دو ساعت بالاخره آیفون خانه به صدا درآمد. بله؛ ... فرزندانم بودند. اکنون می توانستم پس از سه ماه دوباره آن ها را ملاقات کنم. در آن شب رؤیایی، نوه هایم را در آغوش گرفتم و با آن ها بازی کردم و بهرام هم طبق معمول جک می گفت و شوخی می کرد. اما با خوردن شام و خداحافظی فرزندان دوباره طعم تلخ تنهایی راچشیدم؛ به سمت اتاقم رفتم و در حالی که خیلی خسته بودم به خواب فرو رفتم.

...

پس از چند ساعت چشمانم را باز کردم. انگار منتظر چیزی بودم، ولی مثل همیشه کسی پیشم نبود؛ به آش پزخانه رفتم و صبحانه مختصری خوردم و طبق عادت هر روزه برای پیاده روی و ورزش با پیرمردهایهم سن و سالم به پارک داخل محله رفتم؛ بعد دوباره به خانه بازگشتم و پس از حمام و صرف ناهار دراتاقم خوابیدم. بعد از بیدار شدن به باغ قشنگم رفتم و مدتی را با درختان و گیاهان مورد علاقه ام گذراندم.

...

روزها پشت سرهم می گذشت و باز همان روزهای تکراری و من هم چنان تنها بودم، تنهای تنها. دوست داشتم همه عزیزانم در کنارم باشند و ساعت هایم را با آن ها بگذرانم؛ اما انگار قرار نبود این طور شود. ...دو ماهی به همین منوال گذشت و من دیگر توان تنها ماندن را نداشتم؛ به همین دلیل تصمیم گرفتم تا دوباره به بهانه ای فرزندانم را دور هم جمع کنم. خودم را به مریضی زدم و از یکی از دوستانم خواستم کهبه پسرم بهرام زنگ بزند و او را به خانه دعوت کند. بعد از گذشت نیم ساعت در منزل به صدا در آمد. چشم انم بسته بود که سلام گرم بهرام را شنیدم؛ کمی با او صحبت کردم و بعد هم خوابیدم. پس از بیدار شدن، فرزندان را در کنار خود دیدم. همه به دورم حلقه زدند و این باعث خوش حالی من شدسه چهار روزی گذشت و هم چنان خود را بیمار جلوه می دادم، تا این که به پیش نهاد یکی از دختران و علی رغم میل با طنی ام، مرا به بیمارستان بردند. آن جا بود که همه چیز بر ملا گردید. وقتی به خانه رسیدم، مورد خشم فرزندانم قرار گرفتم و بعد از مدتی همه یکی یکی از کنارم رفتند. احساس کردم شکست خورده ام، خرد شده ام، اما هیچ کس تحقیر گشتنم را ندید؛ آن ها رفتند تا باز هم تنها بمانم. بعد از سه چهارهفته بهرام با من تماس گرفت و گفت که قرار است امشب همه در خانه باغ جمع شویم و من هم بی خبراز همه جا خیلی شادمان شدم. کمی میوه و شیرینی خریدم و منتظر ماندم. ... پس از چند ساعت مهمانها آمدند و بعد از صرف شام خواستند تا به سالن پذیرایی بروم؛ در آن جا بود که فکر کردم می خواهند از من عذر خواهی کنند، به همین دلیل پیش دستی نموده و گفتم: شما فرزندان من هستید و هیچ گاه از شما کینه ای به دل نداشته ام؛ ارزش شما بالاتر از این هاست، که یک دفعه بهروز شروع به حرف زدن کرد و گفت: می خواهیم خانه را بفروشیم. در حالی که خوب گوش می دادم چیزی در من خالی شد. ...انگار آب سردی روی بدنم ریخته باشند. وقتی به خودم آمدم دیدم فرزندانم نیستند. به اتاق خوابم رفتم و گریستم. آن ها از من می خواستند که خانه باغ زیبایم را بفروشم. خانه ای که خاطرات همسر مهربانم را تداعی می کرد. شاید قصد داشتند با پولش سر و سامانی به زندگیشان بدهند. خلاصه چند روزی به همین منوال گذشت تا بعد تصمیم گرفتم که جلوی شان بایستم، ولی آن ها مُصِـرتر از این حرف ها بودندکه من می پنداشتم. به همین دلیل و به خاطر آن که بیش تر از این پرده احترام میان ما پاره نشود تن به این خواسته دادم.

...

امروز روزی ست که برای آخرین بار در این خانه باغ هستم و فردا باید آن جا را با تمام خاطراتش ترکگویم. بچه ها از من خواسته اند که روزها را بین شان تقسیم کنم و هر ماه در منزل یکی از آن ها باشم.اصلاً نمی دانند که این دقیقاً چیزی است که مرا آزار می دهد؛ اگر چه دوست دارم که همیشه در کنارشانباشم.

...

یاد روزهایی که با عشق برای آن ها پدری می کردم بخیر؛ هنگامی که اولین قدم های زندگی را با کمک من بر داشتند؛ آن زمان که به زمین خوردند و آن ها را از روی زمین بلند کردم؛ ایامی که با عشق کار نمودم تا زمینه آسایش آنان را فراهم کنم؛ ... آه ه ه ه ... توقع زیادی نیست، در کنار آن ها بودن اما هیچ کدام نمی فهمند. اکنون که پیر و فرتوت شده ام باید عصای دستم شوند و مرا بیشتر درک کنند، ولی برایم تصمیم می گیرند و خانه باغ قشنگم را می فروشند. باید روزهای باقی مانده ی عمرم را در جایی بگذرانم که متعلق به آن نیستم. می ترسم که اگر به خانه شان بروم پرده های احترام بین ما بیش تر دریده شود به همین دلیل تصمیم گرفتم چمدانم را بردارم و از خانه بیرون بروم، بی آن که بدانم مقصدم کجاست، در خیابان های شهر پرسه زدم و به دنبال مکان امنی گشتم. یک دفعه از حال رفتم ... دو ساعت بعد وقتی بیدار شدم، خودم را در مقابل درب بزرگی دیدم. درب بزرگی که بر بالای آن نوشته شده بود، خانه بهشت سالمندان. نمی دانم چرا ولی احساس کردم می تواند جای مناسبی برایم باشد. در زدم و وارد شدم. ... از این ساعت به بعد خانه باغ زیبایم، این بهشت است و من یکی از اهالی آن.

و این داستان ادامه دارد ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد